دختری در شهر غریبی بود و برای خوابیدن
نزد شیخی رفت ،نیمه شب شیخ قصد تجاوز به دختر را کرد
دختر از پنجره فرار کرد
به کوچه ی بن بستی رسید
مرد مستی را دید،از ترس بی هوش شد
صبح وقتی از خواب بیدار شد پیش خواهر و مادر آن مرد مست خوابیده بود
باخود گفت:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم/صدهزار شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد/وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند...
نظرات شما عزیزان: